فارس چت|شيراز چت|کاکو چت



اولين ديدار ما در يک کافي شاپ نبود
يا ايستگاه اتوبوس يا مترو
يا يک پياده روي پر از درخت
اولين ديدار ما در يک کلاس درس يا دانشکده نبود
يا يک تقلب سر جلسه امتحان
اولين ديدار ما در يک سالن تاتر يا
يک کنفرانس شلوغ درس زندگي نبود
اولين ديدار ما پشت يک پنجره رو به دريا نبود
يا غروب خورشيد ميان درختان انبوه يک جنگل
يا کوه پيمايي يک گروه کوه نورد
اولين ديدار ما در يک رستوران بين راهي
يا ترمينال اتوبوس يا سالن انتظار فرودگاه
يا گشت و گذار يک قايق تفريحي نبود
همچنان که به وقت ماهيگيري در يک پيک نيک
يا يک تصادف اتفاقي دو دوچرخه سوار
و آنچنان که در يک تصادف ماشين و بيمارستان
و يک اتفاق بد و به وقت نياز
اولين ديدار ما در پس پشت
روياهايمان اتفاق افتاد
جايي که من به دنبال تو و
تو به دنبال من مي گشتي
و اينچنين بود که اولين ديدار ما
در همه جاي ممکن اتفاق افتاد و
در هيچ جا…
اما در شيواترين زمان و بهترين مکان جهان
در جايي که هر گاه مي خواستمت،بودي
وهرجا که مي خواستي،بودم
و اينچنين شد که زنجيره هاي اولين ديدارمان
چنان پيچ در پيچ در هم تنيده اند
که هيچ تقدير و کائنات و سرنوشتي
گريزي جز همراهي راهمان ندارند


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط



لحظه ها در ميان شور حضورت
 بي درنگ از پي هم مي گذرند
 و خط پايان
 نزديک و نزديک تر ميشود
 فرصت ها اندکند و مهر تو بسيار
 در چنين ظرف اندکي سيراب نمي شود عطش تشنگيم
 و سخت است
 از درياي تو نوشيدن و بي تاب نگشتن
 و چشم فرو بستن از اين همه آرامش
 اما تقدير مان چنين مقدر است و لحظه ي وداع آمده
تنها اميد وصل توست که مرا تسکين مي دهد


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط


گله ها را بگذار !
ناله ها را بس كن !
روزگار گوش ندارد كه تو هي شِكوه كني !
زندگي چشم ندارد كه ببيند اخم دلتنگِ تو را !
فرصتي نيست كه صرف گله و ناله شود !
تا بجنبيم تمام است تمام !
مهر ديدي كه به برهم زدن چشم گذشت …؟
يا همين سال جديد !
باز كم مانده به عيد !
اين شتاب عمر است …
من و تو باورمان نيست كه نيست !


Related image


کسي ديگر نمي کوبد درِ اين خانه ي متروک ويران را


کسي ديگر نمي پرسد چرا تنهاي تنهايم

ومن چون شمع ميسوزم و ديگر هيچ چيزاز من نمي ماند

ومن گريان ونالانم ومن تنهاي تنهايم

درون کلبه خاموش خويش اما


کسي حال من غمگين نمي پرسد

ومن درياي پر اشکم که طوفاني به دل دارم

درون سينه پر جوش خويش اما

کسي حال منه تنها نمي پرسد


و من چون تک درخت زرد پاييزم

که هردم با نسيمي ميشود برگي جدا از او


وديگر هيچ چيز از من نمي ماند


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط


تو مي روي براي رفتن تو 
راه ميشوم! 
تو پلک ميزني و من 
براي چشم هاي غم گرفته ات
نگاه ميشوم! 
تو خسته ميشوي و من
براي خستگي تو چه عاشقانه تکيه گاه ميشوم! 
دلت گرفته است؟ 
پا به پاي گريه هاي تو
بغض و اشک و آه ميشوم!!!
سکوت ميکني و من
به احترام خلوتت به شب پناه ميبرم
سياه در سياه ميشوم! 
هميشه آخر تمام شکوفه ها به چشم هاي عاشقت که ميرسم
سکوت ميکنم و باز براي آسمان غم گرفته ي تو ماه ميشوم


آري معناي کوچک خواهر گاهي خلاصه ميشود در مهربانيش در دلسوزيش.
ممنون که مهربوني



 


قايقي ساخته ام
جنسش از راز و نياز
بادبانش از صبر، دکلش از ايمان
در شبي مهتابي .
سفري دور و دراز، مي کنم از لب دريا آغاز
دل به امواج بلا خواهم داد.
اگرم ساز مخالف زند و باد به همراهي طوفان خواهد
که مرا منصرف از راه کند راه بيراهه کند، مضطر و درمانده کند. باکي نيست،
من به همراه دعايي دارم
و به دل قطب نمايي دارم
و اگر در طي راه،
به عنادي شکند زورق اميد مرا گردابي.
باز اندوهي نيست
بازواني دارم،
ميزنم آب و شنا مي کنم و ميدانم
که «« خدايي »» دارم.


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط


اي شب از روياي تو رنگين شده


سينه از عطر توام سنگين شده


اي به روي چشم من گسترده خويش


شاديم بخشيده از اندوه بيش


همچو باراني که شويد جسم خاک


هستيم زآلودگي ها کرده پاک


اي تپش هاي تن سوزان من


آتشي در سايه ي مژگان من


اي ز گندم زارها سرشارتر


اي ز زرين شاخه ها پر بارتر


اي در بگشوده بر خورشيدها


در هجوم ظلمت ترديدها


با توام ديگر ز دردي بيم نيست


هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست


اي دل تنگ من و اين بار نور؟


ها ي هوي زندگي در قعر گور؟


اي دو چشمانت چمنزاران من


داغ چشمت خورده بر چشمان من


پيش از اينت گر که در خود داشتم


هرکسي را تو نمي انگاشتم


درد تاريکيست درد خواستن


رفتن و بيهوده خود را کاستن


سر نهادن بر سيه دل سينه ها


سينه آلودن به چرک کينه ها


در نوازش نيش ماران يافتن


زهر در لبخند ياران يافتن


زر نهادن در کف طرارها


آه، اي با جان من آميخته


اي مرا از گور من انگيخته


چون ستاره، با دو بال زرنشان


آمده از دور دست آسمان


جوي خشک سينه ام را آب تو


بستر رگهايم را سيلاب تو


در جهاني اينچنين سرد و سياه


با قدمهايت قدمهايم براه


اي به زير پوستم پنهان شده


همچو خون در پوستم جوشان شده


گيسويم را از نوازش سوخته


گونه هام از هرم خواهش سوخته


آه، اي بيگانه با پيرهنم
 


اشناي  سبزه واران تنم


آه، اي روشن طلوع بي غروب


آفتاب سرزمين هاي جنوب


آه، آه اي از سحر شاداب تر


از بهاران تازه تر سيراب تر


عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست


چلچراغي در سکوت و تيرگيست


عشق چون در سينه ام بيدار شد


از طلب پا تا سرم ايثار شد


اين دگر من نيستم، من نيستم


حيف از آن عمري که با من زيستم


اي لبانم بوسه گاه بوسه ات


خيره چشمانم به راه بوسه ات


اي تشنج هاي لذت در تنم


اي خطوط پيکرت پيرهنم


آه مي خواهم که بشکافم ز هم


شاديم يک دم بيالايد به غم


آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي


همچو ابري اشک ريزم هاي هاي


اين دل تنگ من و اين دود عود ؟


در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟


اين فضاي خالي و پروازها؟


اين شب خاموش و اين آوازها؟


اي نگاهت لاي لائي سِحر بار


گاهوار کودکان بيقرار


اي نفسهايت نسيم نيمخواب


شسته از من لرزه هاي اضطراب


خفته در لبخند فرداهاي من


رفته تا اعماق دنيا هاي من


اي مرا با شور شعر آميخته


اينهمه آتش به شعرم ريخته


چون تب عشقم چنين افروختي



لاجرم شعرم به آتش سوختي .


فروغ فرخزاد


Related image


دهانت را ميبويند


مبادا گفته باشي " دوستت دارم "


دلت را مي بويند .


روزگار غريبي است نازنين


وعشق را


کنار تيرک راهبند


تازيانه مي زنند


عشق را در پستوي خانه نهان بايد کرد.


در اين بن بست کج و پيچ سرما


آتش را به سوختبار سرود و شعر


فروزان مي دارند


به انديشيدن


خطر مکن


روزگار غريبي است نازنين


آن که بر در مي کوبد شباهنگام


به کشتن چراغ آمده است


نور را در پستوي خانه نهان بايد کرد


آنک قصابانند


بر گذرگاهها مستقر 


با کنده و ساطوري خون آلود


و تبسم را بر لبها جراحي مي کنند


شوق را در پستوي خانه نهان بايد کرد


کباب قناري بر آتش سوسن و ياس


روزگار غريبي است نازنين


ابليس پيروز مست


سور عزاي ما را بر سفره نشسته است


خدا را در پستوي خانه نهان بايد کرد.


 



شاملو


Related image


يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم
وقت پرپر شدنش سوز و نوايي نکنيم
پر پروانه شکستن هنر انسان نيست
گر شکستيم ز غفلت من و مايي نکنيم
يادمان باشد سر سجاده عشق
جز براي دل محبوب دعايي نکنيم
يادمان باشد از امروز خطايي نکنيم
گر چه در خود شکستيم صدايي نکنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بي سرو پايي نکنيم.


مفهومي


وقتي تو نيستي


 


نه هست هاي ما


 


چونان که بايدند نه بايد ها…


 


مثل هميشه آخر حرفم
 


و حرف آخرم را
 


با بغض مي خورم
 


عمري است
 


لبخند هاي لاغر خود را
 


دردل ذخيره مي کنم:
 


باشد براي روز مبادا!
 


اما.


در صفحه‌هاي تقويم
 


روزي به نام روز مبادا نيست
 


آن روز هر چه باشد
 


روزي شبيه ديروز
 


روزي شبيه فردا
 


روزي درست مثل همين روزهاي ماست
 


اما کسي چه مي‌داند؟
 


شايد
 


امروز نيز روز مبادا باشد!
 


وقتي تو نيستي
 


نه هست هاي ما
 


چونانکه بايدند
 


نه بايدها…


هر روز بي تو روز مباداست!


 


قيصر امين پور



 


ايستاده در باد 

شاخه ي لاغر بيدي کوتاه

بر تنش جامه يي انباشته از پنبه و کاه

بر سر مزرعه افتاده بلند

سايه اش سرد و سياه

نه نگاهش را چشم

نه کلاهش را پشم

سايه ي امن کلاهش اما 

لانه ي پير کلاغي است که با قال و مقال 

قار و قار از ته دل مي خوند:

 آن که مي ترسد

مي ترساند!

قيصر امين پور

تصÙ?Û?ر Ù?رتبط

 

روزها
سالها را
با تمام جواني
روي اين پله هاي بلند و قديمي
زير پا مي گذارم
بين بيداري و خواب
روبروي تو در لحظه اي بي کران مي نشينم.

راستي باز هم مي توانم
بار ديگر از اين پله ها
خسته
بالا بيايم
تا تو را لحظه اي بي تعارف
روي آن صندلي هاي چوبي
با همان خنده بي تکلف ببينم
قيصر امين پور


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط




 



  


آواز عاشقانه‌ي ما در گلو شكست
حق با سكوت بود، صدا در گلو شكست

ديگر دلم هواي سرودن نمي‌كند
تنها بهانه‌ي دل ما در گلو شكست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه‌هاي عقده‌گشا در گلو شكست

اي داد، كس به داغ دل باغ، دل نداد
اي واي، هاي‌هاي عزا در گلو شكست

آن روزهاي خوب كه ديديم، خواب بود
خوابم پريد و خاطره‌ها در گلو شكست

"بادا" مباد گشت و "مبادا" ‌به باد رفت
"آيا" ز ياد رفت و "چرا" در گلو شكست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شكست

تا آمدم كه با تو خداحافظي كنم
بغضم امان نداد و خدا. در گلو شكست 



قيصر امين پور





من از ميانِ تمامِ کتاب ها


آن ‌که شبيهِ تو بود برگزيدم


و از دلِ تمام صفحات


آن که عطرِ دست‌ هاي تو را داشت انتخاب ‌کردم


و از تمام صفحه ها


برگي ‌که به لطافت نگاهِ تو بود ديدم


و از اين برگ


خطي‌ که طعم تو را داشت خواندم


اينک دوستت دارم.


دوستت دارم


و دوستت دارم را مُدام تکرار‌ مي‌ کنم


که در تو خلاصه مي شود


اي عصاره ي‌ تمامِ شعرهاي ناگفته


تو نيز لب به اين تکرارِ رويا گونه بُگشا


تا خدا به گلهاي رازقيِ باغچه اش بگويد


از تو ياد بگيرند عطر افشاني را


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط


 


صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد.


و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور 
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.


   سهراب سپهري ( مسافر )


 


 ØªØµÙ?Û?ر Ù?رتبط


مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

 
در بهاري روشن از امواج نور


در زمستاني غبارآلود و دور


يا خزاني خالي از فرياد و شور


مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:


روزي از اين تلخ وشيرين هاي روزها

 
روز پوچي همچو روزان دگر


سايه اي زامروزها ، ديروزها!


ديدگانم همچو دالانهاي تار
 

گونه هاي همچو مرمرهاي سرد


ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

 
من تهي خواهم شد از فرياد درد


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط


بايد کنار خاطره ها ايستاد
بايد کنار خاطره ثاقب را
در گوش ساعات و سال
در گوش سالها و سفرها خواند
بايد تمام سفرها را با نام خاطره آغازيد
اي خوب روزگار شيدايي
در دل هواي با تو بودن
در سر هواي تو را ديدن
بعد از تو، روزهاي من
ستوه و تنهايي است
بعد از تو پنجره غمگين است

بعد از تو ، خآطره ها و سراب ديدارت
بعد از تو سال من قرني
بعد از تو ساعتم ساليست
بعد از تو خاطره هاي تو خواهد ماند
بعد از تو بي تو هر آوازي
آواز ياد تو و درد پاييز است
بعد از تو فصل پاييز است
بعد از تو .فصل پاييز است .





هر انچه هست و هر انچه بود،هر انچه ديروزمان را ساخت و به فردا فردايي  بخشيد

امروز خواهد مرد. من ميترسم . من از خاطره شدن بيم دارم. از گم شدن در قلب

ثانيه ها.مرا به دست خاطره ها مسپار.كه نمي خواهم امروزم واقعيت باشم و فردا خاطره

.بگذار در طلوع هر سلام خورشيد چشمانت جاري باشم

كه تو براي من بال پروازي





خدا گر پرده بردارد ز روي کار آدمــــــها 
چه شاديها خورد بر هم چه چه بازيها شود رسوا 
يکي خندد ز آبادي ، يکي گريد ز بربادي 
يکي از جان کــند شادي، يکي از دل کـــند غوغا 
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب 
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا 
چه زشتي ها شود رنگين چه تلخي ها شود شيرين 
چه بالا ها رود پائين، چه سفلي ها شود عليا 
عجب صبري خدا دارد که پرده بر نمي دارد 
وگرنه بر زمين افتد ز جـيـب محتسب مـــينا 
شبي در کنج تنهائي ميان گيريه خوابم بـــــرد 
به بـزم قـدســــيان رفتم ولي در عـالم رؤيــا 
درخشان محفلي ديدم چو بزم اختران روشن 
محمد
(ص) همچو خورشيدي نشسته اندران بالا 
روان انبياء با او، علي شير خدا با او 
تــمام اولياء با او هــمه پاک و هـــمه والا 
ز خود رفتم در آن محفل تپيدم چون تن بسمل 
کَشيدم ناله اي از دل زدم فـرياد واويــــــلا 
که اي فخر رسل احمد برون شد رنج ما از حد 
دلم ديگر به تنگ آمد ز بازي هاي اين دنيا 
زند غم بردلم نشتر ندارم صبر تا م 
بگو با عادل داور بگـــــو با خالق يکــــــــتا
چسان بينم که نمرودي بسوزاند خليلي را 
چسان بينم که فرعوني بپوشاند يد بيضا 
چسان بينم که نا مردي چراغ انجمن باشد 
چسان بينم جوانمردي بماند بيکس و تنها 
چسان بينم بد انديشي کند تقليد درويشان 
چسان بينم که ابليسي بپوشد خرقه ي تقوا 
چسان بينم که شهبازي بدام عنکبوت افتد 
چسان بينم که خفاشي کند خورشيد را اغوا 
چسان بينم که ناپاکي فريبد پاکبازان را 
چسان بينم که انساني بخواند خوک را مولا 
غريب و خانه ويرانم فدايت اين تن و جانم 
مبادا نقد ايمانم رود از کف در ين سودا 
چه شد تاثير قرآني چه شد رسم مسلماني 
کجا شد سوره ي ياسين کجا شد آيه ي طه؟ 
به شکوه چون لبم واشد حکيم غزنه پيدا شد 
بگفتا بسته کن ديگر دهان از شکوه ي بيجا 
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد 
که دارالملک ايمان را مجرد بيند از غوغا 
به اين آلوده داماني به اين آشفته ساماني 
مزن لاف مسلماني مکن بيهوده اين دعوا 
مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد 
مسلمان خون مسلم را نريزد در شب يلدا 
سفر در کشور جان کن که بيني جلوه ي معنا 
برو خود را مسلمان کن پس فکر قرآن کن 
خـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالا 
سنايي رفت و پنهان شد مرا رويا پريشان شد 
زابــر ديده ام بـاران، فـــروباريد بي پروا 
نه محفل بود، ني ياران نه غمخوار گنهکاران 
گشودم گنج حافظ را که يــابم گوهر يکتا 
اطاقم نيمه روشن بود کتاني چند با من بود 
که در تفسير احوالم بگـفت آن شاعر دانا 
يقينم شد که حالم را لسان الغيب ميداند 
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها 
الا يا ايهـا الـــساقي ادرکـــا ساً و ناولـــهــــا 
کجا دانـــنـــد حال ما سبکــــساران ساحلها 
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل 
که ما در گوشهء غـربت ازو دوريم منزلها 
بگفتا حافظ اکنون کمي از حال ميهن گوي 
به توفان مانده کشتي ها به آتش رفته حاصلها 
بگفتا خامه خون گريد گر آن احوال بنويسم 
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها 
ز تيغ نامسلمانان ز سنگِ نا جوانمردان 
بگفتم چون کند مردم، بگفتا خود نميداني؟ 
جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محملها


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط


غمگين احساسي , تا چشم ياري مي کند , درياست !
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست 
درين ساحل که من افتاده ام خاموش .
غمم دريا , دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست !
خروش موج , با من مي کند نجوا ,
که : هر کس دل به دريا زد رهايي يافت !
که هر کس دل به دريا زد رهايي يافت .
مرا آن دل که بر دريا زنم , نيست !
ز پا اين بند خونين بر کنم نيست ,
اميد آنکه جان خسته ام را ,
به آن ناديده ساحل افکنم نيست !




بادبادکهاي خيال 
باد ميوزد
در لابلاي اين همه خاشاک 
انديشه معيوب ميشود 
چشمانم پر زخاشاک ميشود 

باد ميوزد 
بيمار گونه مبهوت 
گم ميشوم 
در لابلاي هيچ ها 
پوچ ها 
در لابلاي اين همه خاشاک 

باد ميوزد 
چقدر سنگينم
از وسواس 
از شک 
ديگر خوب نميبينم 
در کجاي اين همه تاريکي 
راهي آيا هست 

باد ميوزد 
به کجا بياويزم 
پندارم را 
تا نيک شود 
باد ميوزد 
تکرار کنان 
وز وز 
وز وز 
همراه ميروند 
برگ هايي سرگردان .

باد ميوزد 
برگ ها چقدر 
بوي پوسيدن گرفته اند
برگ ها از من فاصله ميگيرند 
انگار که شک هايم
در کتابچه کوچک چشمانم 
خطي نوشته اند 

باد ميوزد 
و باد بادکها ي خيالم 
که انس ميگرفتند با باد 
نخهاي پيوندشان از خاک 
در اوج 
پاره ميشوند

باد ميوزد
شک ميکنم
به ناخداي کشتي نجات 
به باد 
به باد که بالا برنده است 
که پايين برنده است 

باد ميوزد 
شک ميکنم به باد
به آفتاب به ماه
و باد ميبلعد 
تمام هستي بادبادکهارا 
تمام هستي مهرباني ها را 

باد ميوزد .
وز وز کنان 
همراه باد 
پوسيده ميشوند 
تکه تکه ميشوند 
بادبادکهاي خيالم .

باد ميوزد 
وز وز کردن شعر روز ميشود 
و موجود کودن قرن 21
با غرور 
بي هيچ مدرکي از فهم 
بي هيچ منطقي از عقل 
با باد تا ستاره خيالهاي تلقيني 
پرواز ميکند 

باد ميوزد و باد بادکهاي خيال من 
از نردبان دروغهاي مزمن 
بالا ميروند
و خدا را ميبينم 
که خدا هم کاغذي است 
و ذهن من مشوش است 
انسان خدا ميشود
و خدا انسان .
پس آفريدگار کيست ؟

باد ميوزيد
وقتي که خون ناحق کودکي 
بر روي ناخنهاي صدف نقش بسته است 
مادر م زمين 
آثار زشت کووکان خويش را 
در خود ادغام ميکند

باد ميوزد 
همه ميدانند 
مادرم زمين 
هميشه ابستن است 
آبستن هزاران مرده 
هزاران جوان خون آلود


باد ميوزد 
و کسي به ياد نمياورد 
وکسي نمي گويد 
از کودکان زخمي در جنگ 
در قرن 21
قرن آزادي بشر 

باد ميوزد 
با غرور 
و زمين بلعيده است 
هزاران مصدق را 

استفراغ ميکنم 
تمام ستاره هاي خيالي را 
تمام خواب هاي باطل را 

باد ميوزد 
شک ميکنم
به بادبادکهاي خيالم 
که پاره ميشوند 

و باد زوزه ميکشد
ميچرخد 
اما خيال من اينبار 
چسبيده است 
به شاخه هاي خشک قديمي 
به شاخه هايي که باد
آنهارا شکسته است 

و باد ميوزد 
وز وز وز 
وز وز وز 
و بادبادکهايي سبک سر 
بالا ميروند بالاتر
و من در لابلاي پوسته هاي پندارم 
آرام ميانديشم 
و باد ميرود بي من

                       شعر از خانم پريسا بصيري


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط



 


من چه در  وهم  وجودم ، چه عدم، دلتنگم
از عدم  تا به وجود آمده ام  دلتنگم

راز گل کردن من ، خون جگر خوردن بود
از در آميختن شادي و غم  دلتنگم

خوشه اي از ملکوت تو مرا دور انداخت!
من هنوز از سفر باغ ارم  دلتنگم

گر چه بخشيد گناه  پدرم  آدم را!
به گناهان نبخشوده  قسم  ، دلتنگم

حال، در خوف و رجا ، رو به تو بر مي گردم
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دلتنگم

نشد از ياد برم خاطره‌ي دوري را
گرچه امروز رسيديم به هم ! دلتنگم!


فاضل نظري


تصÙ?Û?ر Ù?رتبط




همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلکش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
که ترا مي برد
اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش کبوترها
چيست در کوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
که تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش کبوترها
نه به اين آتش سوزنده که
لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاک شقايق را در سينه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي
انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تک و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها
تو بخند
اينک اين من که به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني کن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يک نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش
 

فريدون مشيري

تصÙ?Û?ر Ù?رتبط

اگر درياي دل آبي ست
تويي فانوس زيبايش
اگر آيينه يک دنياست
تويي معناي دنيايش


تو يعني يک شقايق را
به يک پروانه بخشيدن
تو يعني از سحر تا شب
به زيبايي درخشيدن


تو يعني يک کبوتر را
ز تنهايي رها کردن
خداي آسمان ها را
به آرامي صدا کردن


تو يعني چتري از احساس
براي قلب باراني
تو يعني در زمستان ها
به فکر پونه افتادن


اگر يک آسمان دل را
به قصد عشق بردارم
ميان عشق و زيبايي ترا من دوست مي دارم


Ù?تÛ?جÙ? تصÙ?Û?رÛ? براÛ? Ù?اÙ?Ù?س درÛ?ا


سرگشته دلي دارم در واديِ حيراني


آشفته سري دارم، زِ آشوب پريشاني


طبعي‌ست مشوّش‌تر، از باد خزان در من


وز باد گرو برده، در بي‌سروساماني


از ياد زمان رفته، آن قلعه‌ي متروکم


تن داده به تنهايي، خو کرده به ويراني


کورم من و سوتم من، پرورده‌ي لوتم من


روح برهوتم من، عريان و بياباني


تا خود نفسي دارم با خود قفسي دارم


زنداني و زندانم، زندانم و زنداني


فرق است ميان من وين زاهدک پر فن


پيشاني او بر سنگ من سنگ به پيشاني


من باد بيابانم، خاشاک مي‌افشانم


در دشت و نمي‌دانم در باغ گل‌افشاني


سرگشتگي‌ام چون ديد، چون حوصله‌ام سنجيد


ميراث به من بخشيد، آواره‌ي يمگاني


- حسين منزوي -



 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروش ملک در استانبول خاص پاشایی-هواداران مرتضی پاشایی انتشارات چادرانه جلوه ی تابستان سخن های قصار qichedaohangye ازدواج در گرجستان