سرگشته دلي دارم در واديِ حيراني
آشفته سري دارم، زِ آشوب پريشاني
طبعيست مشوّشتر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بيسروساماني
از ياد زمان رفته، آن قلعهي متروکم
تن داده به تنهايي، خو کرده به ويراني
کورم من و سوتم من، پروردهي لوتم من
روح برهوتم من، عريان و بياباني
تا خود نفسي دارم با خود قفسي دارم
زنداني و زندانم، زندانم و زنداني
فرق است ميان من وين زاهدک پر فن
پيشاني او بر سنگ من سنگ به پيشاني
من باد بيابانم، خاشاک ميافشانم
در دشت و نميدانم در باغ گلافشاني
سرگشتگيام چون ديد، چون حوصلهام سنجيد
ميراث به من بخشيد، آوارهي يمگاني
- حسين منزوي -
درباره این سایت